آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آرمیتای مامان

آرمیتا و این شب ها

قصه ی شب های من و آرمیتا: وقتی ساعتای 10 و 11 شب میشه و مامان خسته و کوفته از کارهای روزمره ی زندگی میخواد کنار نانازش لالایی بخونه تا هردو در خوابی ارام فرو روند و کسب انرژی کنند  و تجدید قوای باشد  برای روزی دیگر ... همه ی برق ها خاموش و آرمیتا در کنار مادر آروم و بیصدا دراز کشیده و به لالایی مامان گوش میده: مامان: لالا لالا لا  گنجیشک لالا   لالا لالا لا سنجاب لالا ...مهتاب دراومد لالا لالا لا...و پس از ده دقیقه لالا خوندن که مامان فکر میکنه ارمیتا خوابه یه هویی صدایی سکوت رو میشکنه آرمیتا: مامان...مامان... مامان: جوونم آرمیتا: عدیدیدا...عدیدیدا..و تن صدای آرمیتا لحظه به لحظه بالاتر می...
17 مهر 1393
1